پیرمرد با قدم های آهسته و شمرده از راه می رسد. کهنسالی چون ردایی بلند سر تا پایش را پوشانده ، پوستش را جمع کرده، لرزه به انگشت هایش انداخته و خموده اش کرده است. تنها چیزی که از پس آن برنیامده صدایش است. همان صدایی که برای نخستین بار پایش را به مسجد گوهرشاد باز کرد و 35سال آنجا پاگیرش کرد.