امروز دقیقاً بیست و هشت روز است که نفس نمی کشم. صبح ها بعد از بیدارشدن، نیما و نوید را راهی مدرسه می کنم. میز صبحانه را جمع می کنم. به گلدان های خشک پشت پنجره نگاه می کنم و ککم نمی گزد. برای ناهار امروز باید چیزی درست کنم. گوشت های خورشتی را از فریزر درمی آورم. رنگ خون یخ زده به گوشت می زند زیر دلم.