اعتصاب آب برای رفتن به سوریه! + عکس
سایر منابع:
سایر خبرها
بعد از شهادت پسرم اصرار کردم شوهرم به سوریه برود!
بود بابا! من فکر نمی کنم که دیگه بتونم زنگ بزنم. یک روز قبل از اینکه بره آموزشی من و عباس توی خونه تنها بودیم. باباش هم نبود. خوابی که تو 23 سالگی دیده بود رو برام تعریف کرد. خواهرش هم مدرسه بود. گفت مامان! بشین من می خوام باهات وصیت کنم. گفتم عباس! چی می گی؟ گفت مامان بشین می خوام بگم. فیلم مختار رو که دیدی؛ مادر وهب رو دیدی؟ گفتم آره. سر پسرش رو بُرد انداخت سمت سپاه کفار. گفت چیزی که دادم رو در ...
حساب میلیاردی خانواده آبیاری کجاست؟! + عکس
لباس درست بپوشی؛ یه عرق گیر تنتون کنید از زیر. می گفتن برو بابا... عباس بدش می اومد از این کارا؛ می گفت این جا ایرانه؛ باید لباسی بپوشی در شأن و شخصیت ایران باشه. می گفت مامان! این طوری میگن بهم. می گفتم عیب نداره. مسخره می کردنش، می گفت چقدر کوته فکرن؛ من دارم راه درست رو می گم اونا فکر می کنن روشن فکریه؛ این غرب گرایی هست. از این کارا بدش می اومد. دیدار جمعی از مسئولان با پدر و مادر ...
دست و پای عباس را با تویوتا جدا کردند!
شهید شد. ما از پایگاه اومدیم خونه و چند نفرم تو پایگاه موندند که اگر ما با خبر شدیم سریع بیان خونه. ما اومدیم خونه؛ بعد از اینکه نشستیم، دخترم طبق معمول رفت توی گوشی و صفحه مدافعان حرم. هر روز این کار رو می کرد و چک می کرد. وارد صفحه شد و اولین عکسی که اومد عکس عباس بود. نوشته بود شهید مدافع حرم عباس آبیاری با همین لباس رزمی ش که شمشیر دستش هست. اون عکسش پخش شده بود. دیدم گوشی تو دست عاطفه ...
راضی ام به رضاش
اینو می شد از حرکات اون زن کاملا تشخیص داد، تو اوج خنده هایی که می کرد مثل اینکه یهو یاد چیزی افتاده باشه، انگشتشو به سمت اون می گرفت و واسش تعریف می کرد که کدوم خاطره مشترک دو نفره از ذهنش گذشته که اونو اونطوری با آب و تاب می خواد تعریف کنه، بعدش هم که خاطره گفتنش تموم میشد، تو گویی که ذوق خندیدنش از خنده طرف مقابلش، صدچندان شده، قهقهه ای سر می داد که هرکی می دیدش می گفت ای ...
دختر یا پسر؟
ابوالقاسم محمدزاده بعد از چند ماه انتظار اومد خونه. خواستم بهش خبر بدم بابا شده. اما فرصت حرف زدن نداد و رفت سراغ کارهای لشکر و اعزام نیرو. شب هم خسته تر از صبح اومد خونه. ولی خیلی تو فکر بود. گفتم: -چیه محمودجان تو فکری؟ به چی فکر می کنی؟ گفت: - تو فکر بچه هام .خوشحال شدم . تو فکر بچه ها ! کدوم بچه ها ؟ هنوز که بچه ای تو کار نیست. گفت: - تو فکر بچه های لشکرم. انگار ...
پلاک 70 و فرخ نگهدار
.... من رو صدا کرد و گفت اسمت چیه؟ گفتم حمید. گفت فامیلیت چیه؟ گفتم اشرف. گفت تو حمید اشرفی؟ با خوشحالی گفتم بله آقا. یک لگد زد تو کمرم و گفت پدرسگ این اسم و فامیله تو داری؟ گم شو . از درد به خود می پیچیدم. بلند شدم توپم را برداشتم. بچه ها گفتند: حمید واسه چی تو رو می زنه؟ گفتم: نمی دونم از اسم و فامیل من انگار خوشش نیومد . یکی گفت: بریم بابات رو بیاریم حسابش رو برسه . گفتم: بی خیال . می دانستم ...
داستانک/ تمرین تسلیت
: - سلام مهدی - سلام عبدالخالق - مهدی صدات رو بلندگوست، می خوام آزمایشی بهت تسلیت بگم. کی رو پیشنهاد می کنی؟ بدون لحظه ای درنگ جواب داد: خاسیره مادووم (بعدا معلوم شد مادر خانمش شب قبل مهمانش بوده و از دق دلی او را پیشنهاد کرده) مکثی کردم، نفس عمیقی کشیدم و دوباره گفتم: - سلام مهدی. - سلام عبدالخالق. - مهدی جان ...
مرد عنکبوتی سم ریمی 20 ساله شد/ پشت پرده یکی از نقاط عطف آثار ابرقهرمانی
، ماسک متفاوتی رو امتحان کردیم. مثل ماسک شب های هالووین بود. خیلی قیافه ی گابلین رو مسخره می کرد! ریمی: من گاهی اوقات باید با بازیگرها ارتباط داشته باشم [در زمان فیلم برداری] مثلا بهشون می گم که تو این صحنه می خوام با انگشت هاتون به شکلی فرم بگیره که حس بی پناه بودنتون رو به مخاطب منتقل بکنه. یا مثلا وقتی که کاراکتر تو فیلم ناراحته، بهشون می گم که می تونی ماسکت رو به پایین حرکت بدی که حس ...
روایتی از غیرت دهه هفتادی ها | عباس از کودکی به رفتن مسجد عادت کرد
.... یک روز که نگاهم به عکس عباس بود، گفتم: عباس جان دستم رو بگیر دارم هلاک می شم. دو - سه روز طول کشید مشکل ما به طور کلی رفع شد. اون روز من به عظمت روح بلند شهدا پی بردم. از اون روز به بعد سعی می کنم توی تمام مراسم های که برای شهید برگزار می شه شرکت کنم . مادر شهید: شهدا زنده اند و جواب ما را می دهند مادر شهید مدافع حرم عباس دانشگر، با اشاره به ویژگی ها و خلقیات و ...
ماجرای یک خواب عجیب که گریبان نویسنده را رها نکرد | روایتی متفاوت از نگارش کتاب زندگی شهید مدافع حرم در ...
تدریس قرآن می کنم به خانواده ها تأکید می کنم محفل قرآن را خانوادگی کنند. بچه ها را با مفاهیم قران آشنا کنند. سید مهدی بسیار پیگیر قرآن بود. وقتی به سوریه می رفت، چون احتمال شهادت می داد، همیشه به من و مادرش وصیت می کرد که مامان و بابا! وقتی شهید شدم، گریه و بی طاقتی نکنید. فقط برایم قرآن بخوانید. خیلی بخوانید. حالا ما همه دل تنگی هایمان را با قرآن خواندن دوا می کنیم. او خاک و مزاری ندارد. ما برای اینکه حسش کنیم، قرآن می خوانیم. شهید سید مهدی ذاکرحسینی در 24 خرداد 1395 در شهر حلب سوریه بر اثر موشک باران دشمن، به درجه رفیع شهادت نائل آمد و جسم مطهرش برای همیشه جاوید نشان شد. ...
شما دیگر چرا؟؟؟
گفتییییید که حالا بیایید همان یک لقمه نانِ به جا مانده از قبل را گران کنید؟ دست مریزاد جناب رئیسی! این بود قول و قرارِ ما؟ تو دیگر کی هستی؟ تو چِجور آدمی هستی؟ دستِ همه ی قبلی ها را از پشت بسته ای که! از همین سال اول شروع کردی به بیچاره کردنِ مردم! دستِ کم قبلی ها یک مدت صبر می کردند تا کفنِ دولت قبلی شان خشک شود و بعد شروع به بدبخت کردنِ مردم کنند! تو همین اول بسم الله شروع کردی به گرانی و ...
انگشت سبابه ای که راوی جنگ شد
لرزان پرسید: پسرخاله تو اینجایی؟ نگرانت شده بودم. پاهات را بیار بالا و من فقط چند کلمه گفتم، تشنمه، آب می خوام. نمی تونم دست و پاهام را تکان دهم! روایت همرزمانم با انگشت سبابه حاج آقا کاوسی به بیمارستان تبریز اعزام می شود. آنجا از پچ پچ اطرافیانش متوجه می شود دچار ضایعه نخاعی شده و نهایتا ویلچرنشین می شود. یادگار عملیات محرم از سال 1390 به بعد تصمیم می گیرد خاطرات همرزمانش را ...
همه گرفتار چشم های رنگی عباس بودند!
مامان چرا اینقدر خودت رو دست کم می گیری؟ گفتم من کجا، اون کجا؛ اون مادر شهیده؛ من کی ام؟ من یک مادر معمولی ام. بهشت درسته زیر پای مادراست ولی اون فرق می کنه. گفت مامان خودتو دست کم نگیر توام مادر شهیدی. من خندیدم. گفتم عباس! من غیر از تو پسر دیگه ای دارم که شهید شده باشه و منم مادر شهید بشم؟ گفت مامان خودت رو دست کم نگیر؛ من شهید می شم؛ تو مادر شهیدی؛ حالا می بینی چه شهیدی هم می شم. گفتم عباس چی ...
معجزه در زندگی کودک مبتلا به ایدز
این تصور این است خیلی ها فکر می کنند با یک تماس پوستی با فرد حامل ویروس HIV تو هم مبتلا می شوی. ماجرای فرزندخواندگی عماد از این جا به بعد شنیدنی تر می شود وقتی از بیم و امیدهای این مادر می شنوی؛ چند کودک را به ما معرفی کردند و گفتند یکی از آنها مبتلا به ویروس HIV است. تصویرش را برایم فرستاد. چشمان معصوم عماد را که دیدم دلم لرزید. معصومیت نگاهش من را یاد نوزاد سه ماهه ام انداخت که از دنیا رفت. اما ...
یادکردی از شهیدی که مزارش بوی عطر می دهد/آنقدر می روم و می آیم که یک "آدم حسابی" بشم
رسد به اینکه شهید شویم. خدایا! تو گفتی که دعا کنید، من هم می دانم که لیاقت ندارم، ولی به امید تو، به تو وصل شدم، ناامیدم نفرما. از دست نوشته های شهید روح ایثار آخرین مسئولیت شهید پلارک، فرمانده دسته بود. در عملیات والفجر8 از ناحیه دست و شکم مجروح شد، اما کمتر کسی می دانست که او مجروح شده است. اگر کسی درباره حضورش در جبهه از او سوال می کرد، طفره می رفت و ...
سرهنگ گمنامی که اشرار منطقه از او به تنگ آمده بودند
کارهای خیر شرکت می کرد. با این حال، خیلی بی ادعا بود. اصلا اهل میز و صندلی نبود. اینکه می گویند مرد میدان، در مورد او صدق می کند. همیشه مرد عمل و میدان بود. همان شبی که می خواست به ماموریت برود به او گفتم: یگان تکاور بم رو به ماموریت بفرست. اونا خودشون فرمانده دارن. لزومی نداره که شما بری گفت: نه. اگر خودم باشم هم خاطرم بیشتر جمعه و هم برای بچه ها قوت قلبه. همه همکاران و همرزمان آقای توسنگ ...
گفت وگو با جوان ترین بازیکن تاریخ استقلال/ از معجزه رایکوف تا سوسه های رئیس!
حاج محمد گوش چپ باشد، من گفتم می توانم بازی کنم اما به خاطر این که این بازی ها قانون عجیبی داشت و ممکن بود مقابل کره به خاطر این که جلوی اندونزی نتوانستم کامل بازی کنم، به میدان بروم، گفتم که اجازه بدهید مقابل کره که تیم بهتری است بازی کنم. آن جا مکری ناراحت شد و گفت که تو از تهران پایت خراب بود. من هم گفتم که اگر از تهران مصدوم بودم چرا من را اولین نفر انتخاب کردی. شانسی مقابل اندونزی ...
می گفتند دیدار تجربه گر با امامان را پخش نکنم | امدادهای غیبی خداوند را در برنامه دیده ام | مهمانان ...
نماز نمی خواندم اما مادر عابدی داشتم. مادر او گفته بود که 40 شب بچه ام را کنار ضریح حرم بگذارید. او بعد از سی و چند شب شفا گرفت. می گفت وقتی حضرت را دیدم، آقا گفت برو دست مادرت را ببوس. اصلا معامله با خود شخص شفاگیرنده نیست. اگر اجل مسمی نرسیده باشد، با شفاعت و توسل می شود عمر را برگرداند. یک عده می گویند چرا ما این همه دعا کردیم اتفاقی نیفتاد. چون آن فرد اجل حتمی اش رسیده و راهی ندارد. شاید منی که ...